بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

مسافرت شمال 23 شهریور

 سلام عشق کوچک مادر .الان که می خوام خاطرات مسافرت شمال رو برات بنویسم روز چهارشنبه 19 آذر 93 ساعت 11 و نیم ظهر هست. تابستون کلی با خاله رضوان برنامه ریختیم که بریم مسافرت و بابا عباس از طرف شرکت سهمیه شمال گرفته بود و تصمیم به این شد که با هم بریم شمال.منم دایی صادق رو راضی کردم که همرامون بیاد. دقیق سه ماه پیش روز چهارشنبه بعداز ظهر ما عمو مهدی و خاله رضوان و دایی صادق حرکت کردیم به طرف شمال.چهارشنبه شب رو دزفول خوابیدیم و رفتیم خونه عمه فریبا.بنده خدا کلی برای شام تدارک دیده بود و تو زحمت افتاده بودن.بعد از شام هم خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم ساعت 7 و بعد از خوردن صبحانه مفصل ساعت 9 حرکت کردیم. ظهر برای ناهار رسیدیم درو...
17 آذر 1393

رویش اولین مرواریدهای سفیدت مبارک

دخترم نازم فرشته کوچک و زیبا رویم رویش اولین مرواریدهای سفیدت مبارک عزیزم روز 18 مهر مثل بقیه روزهای خدا رفتم سرکار و با کلی خستگی برگشتم خونه.البته امروز چون خانوم پرستارت نیومده بود خونه مادرجون بودی .خاله رضوانم اومده بود پیشتون با گیلدا جون که نکنه بیقراری کنی عزیزم.تا در خونه رو باز کردم مثل همیشه آغوشت رو باز کردی که مامان تندی بیاد توی بغلت و نوازشت کنه.به خدا انگار توی بشهتم وقتی تورو در آغوش می گیریم کوچولوی دوست داشتنی من.واقعا تمام خستگی هام یکدفعه از یادم می ره .آخه تو که فقط نه ماه داری چطوریه که این همه قدرت داری ؟ خدای مهربون هزاران بار شکر بابت داشتن فرشته کوچکم ،بنیتا به خدا از وقتی اومدی شدی مایه آرامش من و ...
17 آذر 1393

15 مهر 93 - یک سفر چندروزه به شیراز

سلام دختر شيرين تر از عسل مامان ، صبحت بخير الان كه مي خوام برات شروع كنم و بنويسم روز سه شنبه 15/7/93 هست و ساعت 8:50 دقيقه صبح.منم اومدم سركار و صبحانه خوردم و مي خوام شروع به كار كنم.گفتم اول خاطرات چند روز گذشته رو برات ثبت كنم تا فراموشم نشده.هفته پيش پنج شنبه صبح من و تو و بابايي صبح ساعت 8 رفتيم شيراز .يه مشكل براي يكي از فاميل هاي بابا پيش اومده بود مي خواستيم بريم يه جورايي باعث خير بشيم.من و بابا خيلي خوشحال بوديم از اين بابت.چون اين روزها خيلي ذهن من و بابا درگير اين مسئله هست.اميدوارم كه به خوبي تمام بشه دخترم.تو هم فرشته اي و ميدونم متوجه اين احساسات من و بابا هستي و دعا مي كني. خلاصه روزي كه رسيديم بعد از كمي استراحت...
17 آذر 1393

31 شهریور 93- سالگرد ازدواج مامان و بابا

 دختر زيبا رويم ، سلام از اينكه فرصت نمي كنم كه زياد به وبلاگت سر بزنم و برات از اوضاع احوال زندگيمون بنويسم منو ببخش.اين روزها مامان خيلي گرفتاره ،كار بيرون از خونه و كارهاي خونه و خريد و مهماني ها و رسيدن به تو دختر نازم تمام وقتم رو پر كرده .براي همين دير به دير به وبلاگت مي تونم سر بزنم . امروز 31 شهريور 93 هست.سالگرد ازدواج من و باباست عزيزم.سال سومي مي شه كه من و باباجونت زندگيمون رو زير يك سقف ،عاشقانه شروع كرديم .خيلي خوشحالم كه امسال اين روز عزيز رو من و بابا مي خوايم در كنار فرشته اي پاك گرامي بداريم. براي امشب مي خوام بعد ازظهر تا بابا هنوز از سر كار نيومده برم با خاله مريم كه يكي از دوست هاي خوب ماماني هست بازار و ك...
17 آذر 1393

حال و احوال اين روزهاي كوچولوي دوست داشتني من

21 مرداد اولين باري كه شست پات رو گذاشتي توي دهنت و حسابي اون رو مكيدي ، دراز كشيده بودي و بازي مي كردي من هم تا تونستم محو تماشاي تو بودم    23 شهريور توي مسافرت شمال اولين باري كه با دو تا دستت تند تند دست مي زدي .هزار بار فدات شدم   تازگي ها هم ياد گرفتي علكي سرفه مي كني تا من بگم جوووونم ،آخي مامان ، جوووونم تو هم با اون چشماي گردت نگام مي كني و تند تند سرفه مي كني،البته خودت رو لوس مي كني.. اين روزها سوار روروك مي شي و توي تمام اتاق ها سرك مي كشي.وقتي هم كه بابا از سر كار مي ياد خونه همش مي ري دنبالش تا بغلت كنه.فدات بشم عشق كوچولوي من. گفتن كلمه ي ام رو هم خيلي وقته كه ياد گرفتي و بيشتر و...
17 آذر 1393

9 شهریور 93 -برگشت مادرجون از اصفهان

امروز 9 شهريور 93 هست.مادرجون و آقاجون از اصفهان اومدند بعد از سه هفته و همه كلي خوشحال شديم.ساعت 6 با بابا رفتيم  ديدنشون .خيلي دلم براشون تنگ شده بود دخترم.واقعا داشتن پدر مادر خوب توي دنيا يكي از بزرگترين نعمت هاي خداوند مهربونه .ان شالله كه هميشه صحيح و سالم باشن،همچنين تمام مادر پدرهاي دنيا. مادرجون كلي تا تو رو ديد ذوق كرد و تو هم دستاي كوچيكت رو تند تند تكون مي دادي كه بري توي بغلش. طبق معمول برات سوغاتي هم آورده بود عزيزم. يه بلوز و شلوار سبز بود . براي گيلدا خانوم هم همين رو آورده بود .عكس هر دوتون رو با لباس هاي قشنگتون مي زارم مامان جون. ...
17 آذر 1393

قصه ی بنیتا کوچولو و می می نی

کی میدونه می نی الان دلش چی می خواد  یه بستنی چوبی وای دهنم آب افتاد آره می می نی امروز رفته تو فکر دوباره بستنی هم می دونه می می نی پول نداره آها چه فکری کردم تو قلکم پول دارم الان می رم سراغش پول هاش رو در میارم قلک جونم کجایی؟قایم نکن خودت رو بیا ببین می می نی چه کاری داره با تو ای وای چی شد نگاه کن هیچی تو قلکم نیست خالی شده اینم از بدشانسی می می نی ست هروقت میام سراغش پول نداره خالیه همیشه فکر می کردم قلک من عالیه ...... ماه تابانم، دخترم،این شعر کتاب می می نی ست که برات نوشتم البته کامل نیست.عکس اولین کتاب هایی که برات خریدم رو هم گذاشتم .اینقدر برات شعر این کتاب رو خوند...
24 مرداد 1393