بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یکی یکدونه من

15 مهر 93 - یک سفر چندروزه به شیراز

1393/9/17 10:21
نویسنده : مامان سارا
187 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر شيرين تر از عسل مامان ، صبحت بخير

الان كه مي خوام برات شروع كنم و بنويسم روز سه شنبه 15/7/93 هست و ساعت 8:50 دقيقه صبح.منم اومدم سركار و صبحانه خوردم و مي خوام شروع به كار كنم.گفتم اول خاطرات چند روز گذشته رو برات ثبت كنم تا فراموشم نشده.هفته پيش پنج شنبه صبح من و تو و بابايي صبح ساعت 8 رفتيم شيراز .يه مشكل براي يكي از فاميل هاي بابا پيش اومده بود مي خواستيم بريم يه جورايي باعث خير بشيم.من و بابا خيلي خوشحال بوديم از اين بابت.چون اين روزها خيلي ذهن من و بابا درگير اين مسئله هست.اميدوارم كه به خوبي تمام بشه دخترم.تو هم فرشته اي و ميدونم متوجه اين احساسات من و بابا هستي و دعا مي كني.

خلاصه روزي كه رسيديم بعد از كمي استراحت ،از خواب بيدار شديم و آماده شديم چون ساعت 8 شب تولد آناميس دختر عمه تو شروع مي شد.من هم اولين كاري كه كردم آناميس رو آماده كردم و بعد هم شروع به آماده كردن خودم و تو شدم.مهمان ها هم اومدند و عمه خاطره و عمه شقايق و عمه رويا جون هم بودند.كلي از ديدن تو و شيرين كاري هات ذوق مي كردند مامان جون.عكس هاي تولد رو حتما برات مي زارم عزيز دل مادر.

روز جمعه صبح هم كه با من و تو و بابا رفتيم بيرون .حدودا ساعت 2 بعد از ظهر بود كه رسيديم خونه و بعد از اينكه بهت غذا دادم و مم و باباي هم غذا خورديم و خوابيديم.مادر جون كلم پلو درست كرده بود چون مي دونست خيلي دوست داريم.دستشون درد نكنه واقعا خوشمزه بود.

بعد از ظهر هم رفتيم خونه نگين جون دخترخاله بابا.واقعا زحمت كشيده بود و كلي براي اينكه به ما خوش بگذره تدارك ديده بود.اينقدر خوش گذشت كه شب رو هم مونديم پيششون و همون جا خوابيديم.تو هم كه شيطون شده بودي و تا ساعت سه و نيم شب كه بيدار بوديم پا به پاي ما بيدار بودي و بازي مي كردي عزيزم.صبحشم كه ديگه از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم و موقع رفتن خاله نگين يه عكس از تو و عمو علي گرفت .خيلي جالبه كه تو خيلي شبيه كوچولويي هاي عمو علي هستي دخترم .

بعد از ظهر هم به آقاجون سر زديم و كلي تو رو توي بغل گرفت و بوسيد عزيزم.شب هم خونه خاله زهره كه خاله بابا مي شه رفتيم.واقعا همه از ديدن تو و شيرين كاري هات خوشحال مي شدن و كلي ذوقت رو مي كردن.خيلي تو خوش اخلاق و خوش خنده هستي مامان جون.خدا را هزاران مرتبه بابت اين نعمت بزرگ شكر مي گم.كم پيش مياد كه بچه اينقدر خوش اخلاق باشه.

شب هم كه رفتيم خونه با عمه خاطره يك عالمه بازي كردي و ذوق مي كردي و كلي جيغ و داد راه انداخته بودي عزيزم.كار جالبي كه مي كردي اين بود كه عمه خاطره تو رو با فاصله از من مي گذاشت روي زمين و من تو رو صدا مي زدم و چون نمي توني هنوز چهار دست و پا راه بري تند تند غلت مي زدي و ميومدي توي بغل من.    

يك عالمه ازت عكس و فيلم گرفتم مامان جون.فداي صورت ماهت بشم من كه اينقدر ناز و قشنگي دخترم

بالاخره يكشنبه صبح مسافرت چند روزه ماهم تمام شد و بايد ميومديم ماهشهر.ديگه دخترم زياد پر حرفي كردم بايد برم سركارم.بازم ميام و برات يك عالمه از خاطرات خوب بودن در كنار تو مي نويسم

 

عکس بچگی های عمو علی

 عکس بچگی های تو دختر نازم

اینم عکس خندون هردوتاتون

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)