بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

دخترم ، تو زیباترین آروزی منی ، تولدت مبارک

1393/11/15 11:59
نویسنده : مامان سارا
239 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی همیشه خندون مامان  .امروز دوازده بهمن هست .ببخشید دیر به وبلاگت سر زدم .البته دلیلش اینه که بیست و دوم می خوام برات جشن اولین سالگرد تولدت رو بگیرم.سرم حسابی شلوغ هست و درگیر تدارکات و کارهام هستم.هفته پیش از شنبه که شروع شد همش به این فکر میکردم که پارسال این موقع در حال چه کاری بودم.کی رفتم دکتر و برای به دنیا اومدنت وقت بگیرم.کجاها رفتم.چه موقع ساک لباس هات رو مادرجون آماده کرد.اتاقت رو کی چیدم.چه روزی بستری شدم.کی به دنیا اومدی.چه ساعتی اولین بار روی ماهت رو دیدیم.هوای نهم بهمن پارسال چطوری بود  و ....خلاصه حس عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست عزیز دل مامان.انگار از نو خدای مهربون می خواست تو رو به من بده.

روز پنجشنبه بابا هم سرکار نرفت و گفت چون تولد دخترم هست می خوام خونه بمونم و کلی باش بازی کنم.منم صبحش تو رو بردم با خاله شقایق بازار و برای جشن تولدت لباس و کفش و تاج و جوراب و گیره سر خریدم.بعد هم رفتیم یک عالمه بادکنک و تاج و کلاه و ریسه و چند مدل شمع و فشفشه خریدم.یه اسباب بازی هم برات خریدم.خیلی خوشحال بودم به خدا.کلی برای رسیدن جشن تولدت دارم لحظه شماری می کنم.اون روز چون هوا شدیدا گرد و خاک شد دیگه به بقیه کارهام نتونستم برسم و زود رفتیم خونه.بعد از خوردن غذا هم خوابیدیم و عصر هم از خواب که بیدار شدم کلی با هم بازی کردیم و بعد هم شروع به درست کردن کیک کردم.آخه خاله رضوان و دایی رضا و مادرجون قرار بود بیان پیشمون.منم دلم نیومد روز تولدت شیرینی نخورم.وقتی مهمان ها اومدند کلی با ذوق وسایلی که صبح خریده بودم رو نشونشون دادم و همه خوشحال شدن.شب هم با مادرجون و خاله رضوان رفتیم از بیرون شام خریدیم و رفتیم خونه مادرجون همگی خوردیم.اینم از خاطرات روز تولدت و جشنت هم باشه ان شالله برای بیست و دوم بهمن ماه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)