بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یکی یکدونه من

31 شهریور 93- سالگرد ازدواج مامان و بابا

1393/9/17 10:19
نویسنده : مامان سارا
192 بازدید
اشتراک گذاری

 دختر زيبا رويم ، سلام

از اينكه فرصت نمي كنم كه زياد به وبلاگت سر بزنم و برات از اوضاع احوال زندگيمون بنويسم منو ببخش.اين روزها مامان خيلي گرفتاره ،كار بيرون از خونه و كارهاي خونه و خريد و مهماني ها و رسيدن به تو دختر نازم تمام وقتم رو پر كرده .براي همين دير به دير به وبلاگت مي تونم سر بزنم .

امروز 31 شهريور 93 هست.سالگرد ازدواج من و باباست عزيزم.سال سومي مي شه كه من و باباجونت زندگيمون رو زير يك سقف ،عاشقانه شروع كرديم .خيلي خوشحالم كه امسال اين روز عزيز رو من و بابا مي خوايم در كنار فرشته اي پاك گرامي بداريم.

براي امشب مي خوام بعد ازظهر تا بابا هنوز از سر كار نيومده برم با خاله مريم كه يكي از دوست هاي خوب ماماني هست بازار و كيك و گل بخرم و احتمالا شام هم از بيرون بگيرم كه توي خونه باشيم يا اينكه كلا بريم با بابا و خاله مريم بيرون شام بخوريم.هنوز موفق به تصميم گرفتن نشدم.

دوباره سلام مامان جون

امروز يكم مهر هست و مامان سارا كلي خوشحاله كه دوباره مدرسه باز شده و يك حال و هواي خاصي صبح ها موقع اومدن سركار تو خيابون ها هست.واقعا لذت مي برم وقتي بچه ها رو مي بينم كه با اشتياق دست مامان هاشون رو مي گيرن و به مدرسه مي رن.كلي از ديروز آرزو كردم ان شالله كه تو هم زودي بزرگ بشي و دست مامان رو محكم بگيري و با هم بريم مدرسه.واقعا آروزي ديدن چنين روزهايي رو از خداي مهربون دارم دخترم.فكرشو بكن مامان جون از مدرسه كه تعطيل مي شي ميام دنبالت و مي پري توي بغلم ،درست وسط قلبم جايي كه متعلق به تو فرشته نازم هست.ان شالله كه حتما چنين روزهايي مي رسه و از بودن در كنار هم نهايت لذت رو خواهيم برد.به خودم هم قول دادم كه ديگه اون موقع ها اصلا سر كار نباشم تا تمام فكر و خيالم و انرژيم براي تو و درس خوندن تو و موفق شدنت و عاقبت به خيريت باشه گل قشنگم. الهي آمين

از ديروز برات مي نويسم ديگه ، چون الان سركار هستم و بايد به كارهام هم برسم .

ديروز كه ساعت 3 بعدازظهر رسيدم خونه هركاري كردم تا ساعت 5 اصلا نخوابيدي .كلي شير خوردي و بعد هم سرحال تر از هميشه بيدار شدي.فكر كنم تو هم مي دونستي كه امروز يه روز خاص هست و بايد براي خوشحال كردن بابا با من همكاري كني كوچولوي من.

خلاصه ساعت 5 خاله مريم تماس گرفت و براي ساعت 6 و نيم قرار گذاشتيم كه تا بابا نيومده بريم بيرون و كارهامون رو انجام بديم.با سختي فراوان من و تو اماده شديم چون تو خوابت گرفته بود و گريه مي كردي.لباسي كه از يكي از همكارهام هديه برات آورده بود تنت كردم.كلي ذوقت رو مي كردم .خيلي بهت ميومد و ناز شده بودي.مثل فرشته ها بودي.خيلي دوست داشتم بابا هم اون لحظه مي بود و ذوق يكي يكدونه اش رو مي كرد مامان جون.

ساعت 6 و نيم كه شد خاله مريم اومد نبالمون و وقتي مي خواستيم بريم سوار ماشين بشيم بابا جونت اومد از سر كار و ديد كه داريم مي ريم بيرون.رفتيم اول كيك خريديم و بعد هم رفتيم خانه سوخاري غذا سفارش داديم .مشغول عكس گرفتن بوديم كه بابا هم اومد وكلي تو و بابا از ديدن هم خوشحال بوديد و دست هاتو براش تكون مي دادي كه بري تو بغلش.اونم هزار تا بوسه رو صورت ماهت كرد.مسئول اونجا هم برات بادكنك آورد تا بازي كني تو هم از بس كه شيطوني زود خرابش كردي و بادش خالي شد.غذا كه خورديم با خاله مريم و بابا رفتيم بيرون و توي محوطش عكس گرفتيم و رفتيم ديگه خاله مريم رو رسونديم .كيك رو هم برديم خونه مادرجون.چون عمو علي (پسرعموي مامان) و آقاجون تنها بودن .عمو مهدي هم اومدند و با هم كيك و چاي رو هم خورديم.ساعت 11 بالاخره رفتيم خونه و من و تو بابا از خستگي بيهوش شديم و خوابيديم.

دختركم آروز كن براي من و بابا و تمامي مامان و باباها كه تا هزاران سال كنار هم زير يك سقف با خوبي و خوشي زندگي كنیم.آخه عزيز دل مادر مي دونم خداوند مهربون آروزي فرشته ها رو زود اجابت مي كنه ....ان شالله

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)