بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

شب قبل از زمینی شدن فرشته کوچولو

جان مادر ، از صبح که اومدم توی بیمارستان بستری شدم خیلی سخت گذشت و واقعا خسته شدم اما به شوق دیدن روی ماهت باز هم تحمل کردم.از ساعت 12 شب دیگه خانوم پرستار مرتب فشارم رو چک می کردند و سرم بهم وصل کردند.با خانومی که هم اتاقم بود دوست شدیم و کلی از فردا و صبح قشنگی که در پیش داشتیم حرف می زدیم.کلی برای آرامشمون و سلامتی شما دوتا فرشته قران خوندیم.موقع خوابیدن من خیلی استرس داشتم همش به فردا فکر می کردم که چی پیش خواهد آمد.آیا تو سالمی ؟ قیافت چه شکلیه ؟دست و پاهات سالمه ؟قلب کوچولوت تاپ تاپ می زنه؟ و هزار تا سوال دیگه که فقط فردا با دیدن تو به تمام سوال هام پاسخ داده خواهد شد.بالاخره با هر سختی که بود شب رو خوابیدیم و ساعت 7 صبح که شد پرستاره...
25 فروردين 1393

صبح روز سه شنبه ، 8 بهمن 1392 ، بیمارستان ممکو

  دختر نازم دیگه روزهای آخر ماه نه هم به پایان رسید .تو این مدت کلی تلاش کردم آرامش داشته باشم ،غذاهای مقوی بخورم و مراقب باشم که صحیح و سالم به دنیا بیای.توی مدت بارداری عاشق خوراکی های ترش مثل انار و آلبالو و ... بودم.هر دو تا مادرجون هات بیش از وظیفه مادرانه تو این مدت به من توجه داشتند.امیدورام همیشه زنده و در کنارمون باشند.بابات هم سعی می کرد که من در آرامش کامل باشم و همیشه در کنارم بود.یک ماه آخر رو دیگه سر کار نرفتم به خاطر تو که نکنه خدا نکرده زودتر از موعد به دنیا بیای.تمام کارهامو دیگه انجام دادم و فقط منتظر دیدن روی ماه تو هستم.مادر جون شهناز و عمه خاطره هم امشب حرکت می کنند از شیراز .امروز صبح ساعت 8 با بابا اومدم بیما...
24 فروردين 1393

فرشته های کوچک

یه وقتی بچه ای آماده تولد بود، یه روز بچه از خدا پرسید به من می گن که تو فردا منو به زمین می فرستی .اما چطور من برم اونجا و زندگی کنم در حالی که کوچیکم و بدون حامی ؟ خدا پاسخ داد :از میون همه فرشته ها یکی رو برای تو انتخاب کردم اون منتظر توست و از تو مراقبت می کنه. اما بچه گفت :من اینجا توی بهشت مشکلی ندارم .می خندم و آواز می خونم و شادم ... پس اون چی که من نیاز دارم شاد باشم ؟ خدا گفت فرشته تو هر روز برات می خونه و این احساس رو داره که تو شاد باشی و زندگی شادی داشته باشی و بچه گفت چطور من بفهمم چی میگن وقتی من زبون اونا رو نمی دونم ؟ اون کاری نداره فرشته تو اونجا کلمات شیرین و قشنگ رو به تو یاد می ده و اون به تو یاد می ده ک...
24 فروردين 1393

خرید سیسمونی

  دختر نازم ، هفته دوم آبان ماه 1392 با بابا و عمو مهدی و خاله رضوان و گیلدا خانوم رفتیم تهران برای خرید سیسمونی.من و بابات تمام تلاشمون رو کردیم که بهترین و قشنگترین وسیله ها رو برات بخریم.خوب یکی یک دونه خونمون هستی دیگه باید توی پر قو بزرگت کنیم عزیز دلم.روز اول که سرویس خوابت رو خریدیم.من که راه رفتن خیلی برام مشکل بود و بنده خدا خاله جونت زحمت کشید و تمام مغازه ها رو چک کرد و بالاخره تصمیم گرفتیم که همون سرویسی که توی مغازه اول دیدیم رو بخریم.روز بعد هم از صبح زود با عمو مهدی و خاله رفتیم خیابان بهار و تمام خریدها رو انجام دادیم.بابا همراهمون نبود چون این دو روز رو دوره داشت.ولی بعد از ظهر اومد دنبالمون و برای بقیه خریدها همراه...
24 فروردين 1393

عکس سونوگرافی

هربار که میرفتم سونوگرافی از بس که کنجکاو بودم که ببینم تو دل مامان چه خبره و الان تو در چه وضعیتی هستی از خانوم دکتر کلی خواهش میکردم که عکس سونوگرافی رو هم بهم بده.همه رو توی آلبوم خاطراتت چسبوندم.این هم یکی از اون عکس هاست . ...
24 فروردين 1393

شرح نه ماه بارداری

دختر من ، فرشته ی نازم... نمی دونم چه طوری شروع کنم و از چی بگم و چطوری احساس واقعیمو برات روی کاغذ بیارم... فقط می دونم خدا من و بابات رو خیلی دوست داشته و نمی دونم چه کار خوبی تو دنیا انجام دادیم که خدا یکی از بهترین فرشته های معصوم و مهربونش به نام بنیتا را به ما هدیه کرده. آره دخترم ، خدا تو را به ما هدیه کرد تا بشی چراغ خونمون وازاین به بعد زندگیمون سه نفره باشه ، خوشبختیمون بیشتر از قبل باشه و روزهای خوش زندگیمون با تو تقسیم بشه . عزیزتر از جانم از روزی که فهمیدم یه فرشته کوچولو توی دل مامان خونه کرده و قراره 9 ماه توی اون محیط آرام و تاریک زندگی کنه تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم تا تمام خاطرات رو توی اون بنویسم و تا در ...
23 فروردين 1393