بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یکی یکدونه من

شرح نه ماه بارداری

1393/1/23 17:22
نویسنده : مامان سارا
133 بازدید
اشتراک گذاری

دختر من ، فرشته ی نازم...

نمی دونم چه طوری شروع کنم و از چی بگم و چطوری احساس واقعیمو برات روی کاغذ بیارم... فقط می دونم خدا من و بابات رو خیلی دوست داشته و نمی دونم چه کار خوبی تو دنیا انجام دادیم که خدا یکی از بهترین فرشته های معصوم و مهربونش به نام بنیتا را به ما هدیه کرده.

آره دخترم ، خدا تو را به ما هدیه کرد تا بشی چراغ خونمون وازاین به بعد زندگیمون سه نفره باشه ، خوشبختیمون بیشتر از قبل باشه و روزهای خوش زندگیمون با تو تقسیم بشه .

عزیزتر از جانم از روزی که فهمیدم یه فرشته کوچولو توی دل مامان خونه کرده و قراره 9 ماه توی اون محیط آرام و تاریک زندگی کنه تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم تا تمام خاطرات رو توی اون بنویسم و تا در بزرگی یادآور دوران شیرین کودکیت باشه.البته خاطرات این 9 ماه رو با تمام خاطره های خوب و بدش ، شیرینی ها و سختی هاش توی یک دفتر برات نوشتم که هیچ وقت نه پاک بشه و نه خراب بشه.ولی اینجا خیلی خلاصه برات از اون 9 ماه می نویسم.

 

روز شنبه   هیجدهم خرداد 1392 بعد از تایم اداری من و بابا رفتیم آزمایشگاه و قرار شد یک ساعت بعد جواب آزمایش آماده بشه.تو این فاصله رفتیم خونه و دل تو دل من و بابا نبود که زود این یک ساعت بگذره.

 

خلاصه یک ساعت تمام شد و من و بابا توی مسیر زنگ زدیم به آزمایشگاه که جوابش رو تلفنی بپرسیم.موقعی که مسئول آزمایشگاه از پشت تلفن گفت جواب مثبته من و بابا توی ماشین پشت چراغ قرمز از خوشحالی کلی جیغ می زدیم و بلند بلند می خندیدیم .فکر می کنم هیچ وقت اون حس قشنگ رو نمی تونم دیگه تو زندگیم تجربه کنم یا که حتی از اون احساس زیبا برای کسی بتونم صحبت کنم.بعد از اون هم که به هردوتا مادرجون ها ، خاله رضوان و عمه ها زنگ زدم و خبر خوش رو بهشون دادم و این شد آغاز زندگی 9 ماهه تو در دل مامان .

عزیزم این نه ماه خیلی به  من سخت گذشت چون سرکار میرفتم همش باید استراحت مطلق میداشتم.ماه دو و سه که توی خونه بودم و از ماه هشت هم که مرخصی زایمانم رو گرفتم.نمی دونی چقدر استرس داشتم بابت اون همه دارویی که خوردم و اون روزهای سختی که پشت سر گذاشتم.البته چون منتظر دیدن روی ماه تو و شنیدن اولین صدای گریه تو بودم تحمل اون روزها شیرین و جذاب بود.

دخترم خاله رضوان هم خیلی برای من و تو زحمت کشید .من که هیچ وقت فراموشم نمیشه اون همه خوبی هاش .همه چیز گفتنی نیست ولی واقعا میدیدم که انگار دوباره خودش داشت مادر میشد.عزیزم میدونم من و تو رو از ته وجوش دوست داره.واقعا نمی دونم خدا را چطوری شکر کنم که یک خواهر خوب به من داد که حتی موقع سختی کنارم باشه و بشه سنگ صبورم.به خدا الان که دارم برات می نویسم اشکام سرازیر شده.دوستش دارم از ته ته قلبم.

 

پسندها (1)

نظرات (1)

سمین
14 خرداد 93 18:30
این همه سلیقه وعلاقتون تبریک میگم
مامان سارا
پاسخ
نظر لطفتونه عزیزم