بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

یکی یکدونه من

شب قبل از زمینی شدن فرشته کوچولو

1393/1/25 20:49
نویسنده : مامان سارا
120 بازدید
اشتراک گذاری

جان مادر ، از صبح که اومدم توی بیمارستان بستری شدم خیلی سخت گذشت و واقعا خسته شدم اما به شوق دیدن روی ماهت باز هم تحمل کردم.از ساعت 12 شب دیگه خانوم پرستار مرتب فشارم رو چک می کردند و سرم بهم وصل کردند.با خانومی که هم اتاقم بود دوست شدیم و کلی از فردا و صبح قشنگی که در پیش داشتیم حرف می زدیم.کلی برای آرامشمون و سلامتی شما دوتا فرشته قران خوندیم.موقع خوابیدن من خیلی استرس داشتم همش به فردا فکر می کردم که چی پیش خواهد آمد.آیا تو سالمی ؟ قیافت چه شکلیه ؟دست و پاهات سالمه ؟قلب کوچولوت تاپ تاپ می زنه؟ و هزار تا سوال دیگه که فقط فردا با دیدن تو به تمام سوال هام پاسخ داده خواهد شد.بالاخره با هر سختی که بود شب رو خوابیدیم و ساعت 7 صبح که شد پرستارها منو برای رفتن به اتاق عمل آماده کردند.هر دوتا مادرجون ها اومدند پیشم و کلی بهم امیدواری دادند.دختر نازم الان که بعد از دو ماه دارم اون لحظه ها رو برات ثبت می کنم از یادآوری اون لحظات شیرین بغض گلوم رو گرفته،بالاخره ساعت 9 رفتم اتاق عمل.قبل از اینکه پرستار منو داخل اتاق ببره بهترین دوستم فروغ اومد دم اتاق و بوسم کرد.منم از بس استرس داشتم اشکام سرازیر شد،همون لحظه از پرستار خواستم که یک لحظه صبر کنه تا بابات بیاد پیشم و ببینمش .اون هم اومد و بهم امیدواری داد و رفتم توی اتاق.خیلی اون لحظات بهم سخت گذشت تا دکتر طالبیان اومدند.از بس ترسیده بودم منو توی بغل گرفت وبوسید.برام کلی صحبت کرد که هیچ ترسی نداره و آروم باشم و... خدا را شکر منم یکم آرامش پیدا کردم و اون لحظات قشنگ عمل شروع شد.همش منتظر بودم که درد تیغ جراحی رو احساس کنم که اولین صدای گریت رو شنیدم .زود خانوم پرستار تو رو آورد پیشم و لپ های گرمت رو به صورتم چسبوند و گفت خوب نگاهش کن.انگار که یه خواب بود و منم مات و مبهوت نگات می کردم و بعد که به خودم اومدم همش از خانوم دکتر سوال می پرسیدم که دخترم سالمه ؟.خانوم پرستار دیگه تو رو برد که لباس های نازت رو تنت کنه.منم از ته دل برای همه داشتم دعا می کردم  و همین جور فقط گریه می کردم تا عمل تمام شد و اینجوری بود گلم که من شدم مامان و تو شدی تمام زندگیم...

 

ساعت 12 شب این دو تا تخت کوچولو رو آوردند توی اتاق گذاشتند که صبح هر دو تا فرشته من و هم اتاقیمون رو داخلش بخوابونند.

قربونت برم جان مادر...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)