بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

یکی یکدونه من

صبح روز سه شنبه ، 8 بهمن 1392 ، بیمارستان ممکو

1393/1/24 22:42
نویسنده : مامان سارا
449 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختر نازم دیگه روزهای آخر ماه نه هم به پایان رسید .تو این مدت کلی تلاش کردم آرامش داشته باشم ،غذاهای مقوی بخورم و مراقب باشم که صحیح و سالم به دنیا بیای.توی مدت بارداری عاشق خوراکی های ترش مثل انار و آلبالو و ... بودم.هر دو تا مادرجون هات بیش از وظیفه مادرانه تو این مدت به من توجه داشتند.امیدورام همیشه زنده و در کنارمون باشند.بابات هم سعی می کرد که من در آرامش کامل باشم و همیشه در کنارم بود.یک ماه آخر رو دیگه سر کار نرفتم به خاطر تو که نکنه خدا نکرده زودتر از موعد به دنیا بیای.تمام کارهامو دیگه انجام دادم و فقط منتظر دیدن روی ماه تو هستم.مادر جون شهناز و عمه خاطره هم امشب حرکت می کنند از شیراز .امروز صبح ساعت 8 با بابا اومدم بیمارستان شرکت نفت ممکو بستری شدم.توی اتاقی که هستم یه خانوم دیگه هم هست که با هم دوست شدیم و فردا صبح که شد قراره دوتا فرشته کوچولو رو بیارن توی بغلمون بزارن. امروز هوا ابریه و داره بارون می باره.رفتم کنار پنجره و کلی بارون رو تماشا کردم و از ته اعماق قلبم برای تو و تمامی نی نی ها دعا کردم.یعنی فردا از راه می رسه؟خیلی استرس دارم نمی دونم وقتی برای اولین بار صورت ناز و معصومت رو می بینم چه احساسی خواهم داشت.تند تند زنگ می زنم به بابا و باهاش صحبت می کنم تا آروم بشم.قرار شده احساسشو اونم توی آلبوم خاطراتت بنویسه و منم توی اون دفتر که خاطرات بارداریمو نوشتم دارم برات می نویسم.قربونت برم باورم نمی شه که فردا دارم مادر می شم و بابات پدر ...

این عکس رو هم توی جاده ممکو که داشتم می رفتم بستری بشم از آسمون ابری گرفتم که ببینی حتی آسمون هم از شوق آمدنت اشکاش سرازیر شده عشقم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)