جان مادر ، از صبح که اومدم توی بیمارستان بستری شدم خیلی سخت گذشت و واقعا خسته شدم اما به شوق دیدن روی ماهت باز هم تحمل کردم.از ساعت 12 شب دیگه خانوم پرستار مرتب فشارم رو چک می کردند و سرم بهم وصل کردند.با خانومی که هم اتاقم بود دوست شدیم و کلی از فردا و صبح قشنگی که در پیش داشتیم حرف می زدیم.کلی برای آرامشمون و سلامتی شما دوتا فرشته قران خوندیم.موقع خوابیدن من خیلی استرس داشتم همش به فردا فکر می کردم که چی پیش خواهد آمد.آیا تو سالمی ؟ قیافت چه شکلیه ؟دست و پاهات سالمه ؟قلب کوچولوت تاپ تاپ می زنه؟ و هزار تا سوال دیگه که فقط فردا با دیدن تو به تمام سوال هام پاسخ داده خواهد شد.بالاخره با هر سختی که بود شب رو خوابیدیم و ساعت 7 صبح که شد پرستاره...