بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یکی یکدونه من

خرید سیسمونی

  دختر نازم ، هفته دوم آبان ماه 1392 با بابا و عمو مهدی و خاله رضوان و گیلدا خانوم رفتیم تهران برای خرید سیسمونی.من و بابات تمام تلاشمون رو کردیم که بهترین و قشنگترین وسیله ها رو برات بخریم.خوب یکی یک دونه خونمون هستی دیگه باید توی پر قو بزرگت کنیم عزیز دلم.روز اول که سرویس خوابت رو خریدیم.من که راه رفتن خیلی برام مشکل بود و بنده خدا خاله جونت زحمت کشید و تمام مغازه ها رو چک کرد و بالاخره تصمیم گرفتیم که همون سرویسی که توی مغازه اول دیدیم رو بخریم.روز بعد هم از صبح زود با عمو مهدی و خاله رفتیم خیابان بهار و تمام خریدها رو انجام دادیم.بابا همراهمون نبود چون این دو روز رو دوره داشت.ولی بعد از ظهر اومد دنبالمون و برای بقیه خریدها همراه...
24 فروردين 1393

عکس سونوگرافی

هربار که میرفتم سونوگرافی از بس که کنجکاو بودم که ببینم تو دل مامان چه خبره و الان تو در چه وضعیتی هستی از خانوم دکتر کلی خواهش میکردم که عکس سونوگرافی رو هم بهم بده.همه رو توی آلبوم خاطراتت چسبوندم.این هم یکی از اون عکس هاست . ...
24 فروردين 1393

شرح نه ماه بارداری

دختر من ، فرشته ی نازم... نمی دونم چه طوری شروع کنم و از چی بگم و چطوری احساس واقعیمو برات روی کاغذ بیارم... فقط می دونم خدا من و بابات رو خیلی دوست داشته و نمی دونم چه کار خوبی تو دنیا انجام دادیم که خدا یکی از بهترین فرشته های معصوم و مهربونش به نام بنیتا را به ما هدیه کرده. آره دخترم ، خدا تو را به ما هدیه کرد تا بشی چراغ خونمون وازاین به بعد زندگیمون سه نفره باشه ، خوشبختیمون بیشتر از قبل باشه و روزهای خوش زندگیمون با تو تقسیم بشه . عزیزتر از جانم از روزی که فهمیدم یه فرشته کوچولو توی دل مامان خونه کرده و قراره 9 ماه توی اون محیط آرام و تاریک زندگی کنه تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم تا تمام خاطرات رو توی اون بنویسم و تا در ...
23 فروردين 1393