بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

یکی یکدونه من

22 دی ماه 93- یک روز خیلی خوب زمستانی

سلام کودک شیرینم الان که شروع به نوشتن کردم حال خوشی دارم.برای همین گفتم برات بنویسم.دخترم،نازنینم.. بعضی وقت ها تو زندگی آدم ها یه اتفاقات خوب و جالب میفته که بیشتر شبیه یک معجزه هستن و امروز برای من و بابات چنین اتفاقی افتاده.خیلی از صبح هردومون خوشحال هستیم.و فقط میتونم بگم که واقعا خدای مهربون بالای سرما ادم ها قرارداره شایدم توی قلب ماست و همیشه صدای مارو میشنوه.خدا منو همیشه دوست داشته و بارها و بارها به من ثابت کرده.حتی زمانی که بابات وارد زندگیم شده.همیشه به ندای قلبم گوش کرده و جواب خواسته هام رو داده.دخترم توهم واقعا به وجود خدا توی قلب ما آدم ها ایمان داشته باش و همیشه توی مشکلاتت از ته دل صداش کن.مطمئنا صدای تورو خواهد شنید...
25 دی 1393

خاطرات اولین ماه محرم در حضور فرشته کوچولوی مامانی

سلام مهربان دخترم امروز که میخوام خاطرات ماه محرم رو بنویسم برات دقیقا یک صبح ابری زمستانی است ساعت9:38 دقیقه و مامان یکم کارش کمتره و گفتم تا بیکارم برات بنویسم با شروع ده روز اول ماه محرم من چون سرکار می رفتم شب ها نمی تونستم توی مراسم شرکت کنم و منتظربودم تا آخر هفته بشه که تو رو هم ببرم دخترم توی این مراسم.من کلا خیلی این ماه رو دوست دارم چون واقعا احساس می کنم آدم به خدا خیلی نزدیکتر می شه  و خدا شرکت کردن توی این مراسم ها رو نصیب هرکسی نمیکنه. از روزی که ایام ماه محرم شروع شد همش منتظر بودم که همایش علی اصغر تو رو ببرم.پارسال که توی قلب مامانی بودی کلی آروز کردم که ان شالله سال دیگه دوتایی با هم بریم.خدا را شکر اون...
25 دی 1393

مسافرت شمال 23 شهریور

 سلام عشق کوچک مادر .الان که می خوام خاطرات مسافرت شمال رو برات بنویسم روز چهارشنبه 19 آذر 93 ساعت 11 و نیم ظهر هست. تابستون کلی با خاله رضوان برنامه ریختیم که بریم مسافرت و بابا عباس از طرف شرکت سهمیه شمال گرفته بود و تصمیم به این شد که با هم بریم شمال.منم دایی صادق رو راضی کردم که همرامون بیاد. دقیق سه ماه پیش روز چهارشنبه بعداز ظهر ما عمو مهدی و خاله رضوان و دایی صادق حرکت کردیم به طرف شمال.چهارشنبه شب رو دزفول خوابیدیم و رفتیم خونه عمه فریبا.بنده خدا کلی برای شام تدارک دیده بود و تو زحمت افتاده بودن.بعد از شام هم خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم ساعت 7 و بعد از خوردن صبحانه مفصل ساعت 9 حرکت کردیم. ظهر برای ناهار رسیدیم درو...
17 آذر 1393

رویش اولین مرواریدهای سفیدت مبارک

دخترم نازم فرشته کوچک و زیبا رویم رویش اولین مرواریدهای سفیدت مبارک عزیزم روز 18 مهر مثل بقیه روزهای خدا رفتم سرکار و با کلی خستگی برگشتم خونه.البته امروز چون خانوم پرستارت نیومده بود خونه مادرجون بودی .خاله رضوانم اومده بود پیشتون با گیلدا جون که نکنه بیقراری کنی عزیزم.تا در خونه رو باز کردم مثل همیشه آغوشت رو باز کردی که مامان تندی بیاد توی بغلت و نوازشت کنه.به خدا انگار توی بشهتم وقتی تورو در آغوش می گیریم کوچولوی دوست داشتنی من.واقعا تمام خستگی هام یکدفعه از یادم می ره .آخه تو که فقط نه ماه داری چطوریه که این همه قدرت داری ؟ خدای مهربون هزاران بار شکر بابت داشتن فرشته کوچکم ،بنیتا به خدا از وقتی اومدی شدی مایه آرامش من و ...
17 آذر 1393

15 مهر 93 - یک سفر چندروزه به شیراز

سلام دختر شيرين تر از عسل مامان ، صبحت بخير الان كه مي خوام برات شروع كنم و بنويسم روز سه شنبه 15/7/93 هست و ساعت 8:50 دقيقه صبح.منم اومدم سركار و صبحانه خوردم و مي خوام شروع به كار كنم.گفتم اول خاطرات چند روز گذشته رو برات ثبت كنم تا فراموشم نشده.هفته پيش پنج شنبه صبح من و تو و بابايي صبح ساعت 8 رفتيم شيراز .يه مشكل براي يكي از فاميل هاي بابا پيش اومده بود مي خواستيم بريم يه جورايي باعث خير بشيم.من و بابا خيلي خوشحال بوديم از اين بابت.چون اين روزها خيلي ذهن من و بابا درگير اين مسئله هست.اميدوارم كه به خوبي تمام بشه دخترم.تو هم فرشته اي و ميدونم متوجه اين احساسات من و بابا هستي و دعا مي كني. خلاصه روزي كه رسيديم بعد از كمي استراحت...
17 آذر 1393