بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یکی یکدونه من

خاطرات اولین ماه محرم در حضور فرشته کوچولوی مامانی

1393/10/25 16:19
نویسنده : مامان سارا
239 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مهربان دخترم

امروز که میخوام خاطرات ماه محرم رو بنویسم برات دقیقا یک صبح ابری زمستانی است ساعت9:38 دقیقه و مامان یکم کارش کمتره و گفتم تا بیکارم برات بنویسم

با شروع ده روز اول ماه محرم من چون سرکار می رفتم شب ها نمی تونستم توی مراسم شرکت کنم و منتظربودم تا آخر هفته بشه که تو رو هم ببرم دخترم توی این مراسم.من کلا خیلی این ماه رو دوست دارم چون واقعا احساس می کنم آدم به خدا خیلی نزدیکتر می شه  و خدا شرکت کردن توی این مراسم ها رو نصیب هرکسی نمیکنه.

از روزی که ایام ماه محرم شروع شد همش منتظر بودم که همایش علی اصغر تو رو ببرم.پارسال که توی قلب مامانی بودی کلی آروز کردم که ان شالله سال دیگه دوتایی با هم بریم.خدا را شکر اون روز هم جمعه افتاده بود و نمی خواست که سر کار برم.صبح خیلی زود با خاله رضوان و گیلدا خانوم و دوست گیلدا و مامانش رفتیم.خیلی خوب بود.عکس هاشو هم برات می زارم عزیزم.هرچند چون از شب قبل همش بارون می بارید یخورده دیر رسیدیم.ولی خوب همون هم کافی بود.ان شالله سال دیگه باز هم شرکت می کنیم.ان شالله که هیچ مادری داغ فرزندش رو اونم شیرخوار نبینه مامان جون.تو هم با قلب کوچیکت برای تمام فرشته های روی زمین مثل خودت دعاکن.

مادرجون شهناز دو شنبه 12 آبان اومد ماهشهر.بعد از اینکه استراحت کرد رفتیم خونه مادرجون نسرین چون آش رشته نذری داشتند.من هم مثل هر سال کلی موقع درست کردنش برای همه و مخصوصا تو دعا کردم.پارسال که توی دل مامان جا داشتی به نیت سلامتیت زرشک پلو ومرغ نذر کردم و روز عاشورا درست کردم عزیزم.نیت کرده بودم به 13 فقیر غذا بدم.یادش بخیر مادرجون ماهشهر نبود و آقاجون از صبح زود زحمت کشید و کلی توی پخت نذری به من کمک کرد.

دوشنبه ظهر نذری مادرجون که اماده شد از کمیته امداد اومدند و آش ها رو بردند برای ایتام.ان شالله که نوش جونشون باشه و من و دایی رضا هم توی پخش بقیه نذری به همسایه ها کمک کردیم.بعد از ظهر هم با خاله پروین و دوتا مادرجون ها رفتیم مراسم عذاداری.

صبح روز عاشورا هم که بیدار شدیم کارهای خونه رو انجام دادم و آماده شدیم که برای نماز عاشورا بریم هیئت.با مادرجون ها و خاله رضوان و بابا عباس و عمومهدی رفتیم.موقع نماز عصر که شد گرمت شده بود زیر آفتاب و اینقدر جیغ و داد راه انداختی که مردم نمیفهمیدن چطوری نمازشون رو تمام کردن دخترم.منم تند تند خوندم  تا تو رو آروم کنم.ولی خوب با این حال بازم کلیدوست داشتم که تو رو همراه خودم آوردم تا توی مراسم مذهبی شرکت کنی مامان جان.یه اتفاق جالب که بعد از نماز توی صف نماز افتاد این بود که مادرجون یکی از دوستای صمیمی اش رو اونجا دید که اون خانوم هم از شیراز تشریف اورده بود و همدیگرو بغل کردند و کلی گریه کردن که توی این روز عزیز همدیگرو اینجا دیدند.شب هم رفتیم برای مراسم شام قریبان هیئت آقاجون اینا و دوست مادرجون شهناز هم اومده بود آقاجون طبق هرسال مداحی کردند و من هم کلی اشکم درومد دخترم.اونجا هم کلی شیطونی کردی و بیقراری میکردی ولی خوب ان شالله سال دیگه دوساله شدی و دیگه اذیت نمی شی مامان جون.شب  هم دوستشون رو بردیم تا اخر شب خونمون.

روز چهارشنبه هم خونه مادرجون دعوت شده بودیم برای ناهار با خاله و دایی رضا.که غذا فسنجون درست کرده بود و مرغ سوخاری.بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود.

روز پنج شنبه هم خونه خاله رضوان دعوت شدیم که به خاطر رویش مرواریدهای سفیدتبه جز شام کیک دندون و آش دندونی درست کرده بود.واقعا همه چیز عالی بود.همه خوششون اومدهبود.مامان جون خاله خیلی هنرمندن .من که درمقابلش واقعا کم میارم عزیزم.راستی دوتا دسر و ژله خوشمزه هم درست کرده بود.تمام عکس هارو برات می زارم عزیزتر از جانم.

روز جمعه هم کلا توی خونه بودیم و به نظافت خونه و کارهای عقب افتاده رسیدم.مادرجونم شب بلطی داشتن برای شیراز و مثل همیشه موقع جداشدن کلی اشک ریخت به خاطر دوری از ما.واقعا دوستش دارم و همیشه دلم براش تنگ می شه.بعضی وقت ها صبح که بهش زنگ می زنم ،دوباره شب که میشه دلتنگش می شم و زنگ می زنم حالش رو می پرسم.خدا را شکر واقعا به خاطر مادرشوهر مهربونم ،هرچند واقعا اسمشون مادر هست نه مادرشوهر.ان شالله خدا هیچ وقت دوتا مادرجون ها رو از ما نگیره.الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)