بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یکی یکدونه من

31 شهریور 93- سالگرد ازدواج مامان و بابا

 دختر زيبا رويم ، سلام از اينكه فرصت نمي كنم كه زياد به وبلاگت سر بزنم و برات از اوضاع احوال زندگيمون بنويسم منو ببخش.اين روزها مامان خيلي گرفتاره ،كار بيرون از خونه و كارهاي خونه و خريد و مهماني ها و رسيدن به تو دختر نازم تمام وقتم رو پر كرده .براي همين دير به دير به وبلاگت مي تونم سر بزنم . امروز 31 شهريور 93 هست.سالگرد ازدواج من و باباست عزيزم.سال سومي مي شه كه من و باباجونت زندگيمون رو زير يك سقف ،عاشقانه شروع كرديم .خيلي خوشحالم كه امسال اين روز عزيز رو من و بابا مي خوايم در كنار فرشته اي پاك گرامي بداريم. براي امشب مي خوام بعد ازظهر تا بابا هنوز از سر كار نيومده برم با خاله مريم كه يكي از دوست هاي خوب ماماني هست بازار و ك...
17 آذر 1393

حال و احوال اين روزهاي كوچولوي دوست داشتني من

21 مرداد اولين باري كه شست پات رو گذاشتي توي دهنت و حسابي اون رو مكيدي ، دراز كشيده بودي و بازي مي كردي من هم تا تونستم محو تماشاي تو بودم    23 شهريور توي مسافرت شمال اولين باري كه با دو تا دستت تند تند دست مي زدي .هزار بار فدات شدم   تازگي ها هم ياد گرفتي علكي سرفه مي كني تا من بگم جوووونم ،آخي مامان ، جوووونم تو هم با اون چشماي گردت نگام مي كني و تند تند سرفه مي كني،البته خودت رو لوس مي كني.. اين روزها سوار روروك مي شي و توي تمام اتاق ها سرك مي كشي.وقتي هم كه بابا از سر كار مي ياد خونه همش مي ري دنبالش تا بغلت كنه.فدات بشم عشق كوچولوي من. گفتن كلمه ي ام رو هم خيلي وقته كه ياد گرفتي و بيشتر و...
17 آذر 1393

9 شهریور 93 -برگشت مادرجون از اصفهان

امروز 9 شهريور 93 هست.مادرجون و آقاجون از اصفهان اومدند بعد از سه هفته و همه كلي خوشحال شديم.ساعت 6 با بابا رفتيم  ديدنشون .خيلي دلم براشون تنگ شده بود دخترم.واقعا داشتن پدر مادر خوب توي دنيا يكي از بزرگترين نعمت هاي خداوند مهربونه .ان شالله كه هميشه صحيح و سالم باشن،همچنين تمام مادر پدرهاي دنيا. مادرجون كلي تا تو رو ديد ذوق كرد و تو هم دستاي كوچيكت رو تند تند تكون مي دادي كه بري توي بغلش. طبق معمول برات سوغاتي هم آورده بود عزيزم. يه بلوز و شلوار سبز بود . براي گيلدا خانوم هم همين رو آورده بود .عكس هر دوتون رو با لباس هاي قشنگتون مي زارم مامان جون. ...
17 آذر 1393

قصه ی بنیتا کوچولو و می می نی

کی میدونه می نی الان دلش چی می خواد  یه بستنی چوبی وای دهنم آب افتاد آره می می نی امروز رفته تو فکر دوباره بستنی هم می دونه می می نی پول نداره آها چه فکری کردم تو قلکم پول دارم الان می رم سراغش پول هاش رو در میارم قلک جونم کجایی؟قایم نکن خودت رو بیا ببین می می نی چه کاری داره با تو ای وای چی شد نگاه کن هیچی تو قلکم نیست خالی شده اینم از بدشانسی می می نی ست هروقت میام سراغش پول نداره خالیه همیشه فکر می کردم قلک من عالیه ...... ماه تابانم، دخترم،این شعر کتاب می می نی ست که برات نوشتم البته کامل نیست.عکس اولین کتاب هایی که برات خریدم رو هم گذاشتم .اینقدر برات شعر این کتاب رو خوند...
24 مرداد 1393

کوچولوی نازنینم با تو تمام دنیا را دارم و خوشبخت ترم

دختر که داشته باشی،    با خود تصور می کنی    پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش   وقتی کمی بلند تر شوند ...  و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان    دختر که داشته باشی،    خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم یک روز تابستانی    که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده    به گوش انداخته اید  همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود   و خنده ی از ته دل امانش را می برد    دختر که داشته باشی    انتظار روزی را می کشی...
24 مرداد 1393

دخترم منو ببخش

دختر زیبا رویم،خیلی وقت بود که به وبلاگت سر نزده بودم و حدودا دو ماهی می شد که فرصت نشده بود بیام برات بنویسم.معذرت می خوام مامان جون ولی خیلی گرفتار بودم.بعد ار عید که شما دو ماهه شدی ،نمی دونم چی شد دیگه از شیشه شیر خوشت نیومد و به هیچ عنوان راضی نبودی که با شیشه بخوام بهت شیر بدم.نوع شیرت رو عوض کردم ،شیشه ها رو عوض کردم ،نشد که نشد .حتی آب هم باش نمی خوردی و من مجبور بودم با سرنگ بهت آب یا شیر خشک بدم که طعمش رو فراموش نکنی.جه صبح هایی که ساعت 7 بیدارت می کردم موقعی که بابا می خواست بره سرکار ،من و شما می رفتیم خونه مادرجون که آیا اول صبح که خواب آلود بودی شیشه بگیری یا که نه، از دست من که اصلا نمی گرفتی و همش گریه می کردی و جیغ می زدی ...
19 مرداد 1393