بنیتا فرشته ی مامانبنیتا فرشته ی مامان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

یکی یکدونه من

دخترم منو ببخش

1393/5/19 12:51
نویسنده : مامان سارا
141 بازدید
اشتراک گذاری

دختر زیبا رویم،خیلی وقت بود که به وبلاگت سر نزده بودم و حدودا دو ماهی می شد که فرصت نشده بود بیام برات بنویسم.معذرت می خوام مامان جون ولی خیلی گرفتار بودم.بعد ار عید که شما دو ماهه شدی ،نمی دونم چی شد دیگه از شیشه شیر خوشت نیومد و به هیچ عنوان راضی نبودی که با شیشه بخوام بهت شیر بدم.نوع شیرت رو عوض کردم ،شیشه ها رو عوض کردم ،نشد که نشد .حتی آب هم باش نمی خوردی و من مجبور بودم با سرنگ بهت آب یا شیر خشک بدم که طعمش رو فراموش نکنی.جه صبح هایی که ساعت 7 بیدارت می کردم موقعی که بابا می خواست بره سرکار ،من و شما می رفتیم خونه مادرجون که آیا اول صبح که خواب آلود بودی شیشه بگیری یا که نه، از دست من که اصلا نمی گرفتی و همش گریه می کردی و جیغ می زدی ولی باز با مادرجون یکم راه می اومدی و هر از گاهی یه مک می زدی به شیشه و من مادر کلی ذوق می کردم و برات دعا می خوندم و توی یک اتاق دیگر اشک می ریختم که چرا بچم رو از چیزی که حقشه باید یکم دور کنم.آخه مرخصی زایمانم تا یازدهم تیر ماه بود و دیگه فرصتی نداشتم.خلاصه با تمام تلاش هایی که داشتم راضی نشدی و منم مجبور شدم برم پیش آقای دکتر و ازش راهنمایی بخوام.اونم بهم گفت یک روز گرسنگی بهت بدم تا که مجبور بشی و شیشه رو بگیری....

منم یک روز با مادرجون از ساعت 9 صبح تا 3 بعد از ظهر گرسنگی بهت دادم و خودم بیشتر از تو گریه می کردم و هرچقدر برای آرامش هردومون دعا می خوندم فایده نداشت و بالاخره نتونستم دیگه اون گریه های ملتمسانه ات رو تحمل کنم و بغلت کردم و بهت شیر دادم. خوب هرچی باشه من یک مادرم و تحمل دیدن گریه بچم رو ندارم.هیچ وقت بخاطر این عذابی که بهت دادم خودم رو نمی بخشم ولی به خدا دختر نازم اگه دوست دارم برم سرکار فقط به خاطر آینده تو بود،همین...

دوست ندارم یک روز فکر کنی به خاطر دل خودم رفتم سرکار یا که مجبور بودم و یا اینکه شاید اونجا خیلی بهم خوش می گذره،خدا را شکر حقوق بابا اون قدر هست که با آرامش زندگی کنیم ولی خوب قول دادم به خودم فقط این دوسالی که حق شیر دارم و ساعت دو نیم بعداز ظهر می یام خونه سرکار باشم و بقیش به تو برسم.

خلاصه دخترم تو این چند ماه چه شب هایی نبود که شب تا صبح کنارت وقتی خواب بودی می نشستم و آروم آروم گریه می کردم و کلی استرس داشتم که تو رو دست کی بسپارم،اگه دلت شیر خواست چقدر گریه خواهی کرد و به هزارتا سوال دیگه که می اومد تو ذهنم فکر می کردم.نذر ختم سوره یس برداشتم که هر دومون آروم بشیم و خدا بهمون کمک کنه.خدا هم صدای قلب من رو شنید و یک پرستار خوب از اون بالا برات فرستاد .خیلی مهربونه ،خادم مسجده و زن خیلی با خدا و مومنی هست.تازه تو رو خیلی دوست داره ،برات شعر می خونه،هدیه برات می خره،غذا بهت می ده،لباس هاتو عوض می کنه،موهات رو شونه می کنه و...به قول بابات از تو آسمون ها خدا این رو فرستاد.خدا هم به من آرامش زیادی داد با وجود این پرستار و تو هم از صبح که من میرم سرکار خوابی و بیدار که شدی فرنی و سوپ هایی که برات درست کردم رو می خوری و دوباره می خوابی.

دختر عزیزتر از جانم وقتی بزرگ شدی و تونستی این مطالب رو بخوانی اول از خدا بابت خانوم پرستارت تشکر کن،بعد هم برای خانوم پرستارت از ته دل دعا کن.بعدا حتما عکسش رو برات می زارم عزیز دل مادر..

دخترم منو ببخش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)