انجام واکسیناسیون بدو تولد نازنین مامان و گرفتن شناسنامه

        صبح روز شنبه 12 بهمن 92 ساعت 8 با بابا عباس و مادرجون شهناز رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن و انجام آزمایشات غربالگری .موقعی که نوبت تو شد من که دل نداشتم تو رو داخل اتاق ببرم ، زحمت این کار رو مادرجون کشید. از قبلش من شروع کردم به گریه کردن که دخترم الان درد می کشه و گریه میکنه و ... خلاصه مشغول گریه کردن بودم که دیدم تو بغل مادرجون اومدی از اتاق دکتر بیرون و هیچ خبری از صدای گریه کردنت نبود .همون موقع به خاطر مظلومی و معصومیتت کلی خدا را شکر کردم دختر نازنینم...

          ساعت 8 صبح روز سه شنبه 15 بهمن 92 با مادرجون شهناز و امین پسرخاله مامان سارا رفتیم بیمارستان ممکو و واکسن های بدو تولدت رو زدیم.من که دل نداشتم اون صحنه ها رو ببینم.مادرجون شهناز به خانم پرستار کمک کرد و من هم طبق معمول دم درب اتاق با گریه تو گریه می کردم و بعد از اون هم رفتیم اداره ثبت احوال و شناسنامه دختر یکی یکدونمون رو که خاله رضوان و عمه خاطره برای ثبت اسم نازنینت در شناسنامه زیاد تلاش کرده بودند گرفتیم.آخه مسئول اداره ثبت احوال ایراد گرفته بود به بابا عباس که اسم بنیتا توی فهرست اسامی ثبت احوال نیست.اما از اونجایی که برای عمه خاطره و خاله رضوان هر کار غیر ممکنی ،ممکن میشه بعد از تلاش زیاد اسم قشنگت رو توی شناسنامت برای همیشه ثبت کردند.نمیدونی اون روز بعد از شنیدن این خبر چقدر همه خوشحال بودند.آخه مامانی به جز این اسم از هیچ اسم دیگه ای خوشش نمی اومد و مهمتر اینکه به جز این اسم هیچ اسمی برازنده شما دختر بیهمتای من نبود عزیزم...